کانون فرهنگی تربیتی رضوان امیدیه
داستان واقعی: یه روز در اتوبوس بودم زن و شوهری بودند که خانومه آرایش غلیظی کرده بود به طوریکه همه نگاهها را متوجه خودش کرده بود یه پسر جوون با جرات رو به خانومه کردو گفت من از رنگ لبت خوشم نمی یاد میشه رنگشو عوض کنی شوهر خانومه عصبانی شد نظرات شما عزیزان: سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 9:42 :: نويسنده : نوشین شیرعلی
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |